رنگارنگ

شعر در مورد دوست خوب و بد از شاملو و دوست یابی از شهریار و فریدون مشیری

قلبمون رو حس کنم همسر دوست داشتنی من

متن عاشقانه

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارد هر کجا هست

، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال ، عزیز است خدایا تو نگهدارش باش .

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه …

اتفاقا” دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الف

یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا

با اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه

گفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد …

… تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی …

اینجا نوشته چهار حرفی، ولی تو که حرف نداری …

شعر در مورد خانواده

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

روزهای بارانی را

بیشتر دوست دارم!

انگار مهربان تر می شوی

و من همان هستم!

شعر در مورد هوای پاک

 فضای سینه ام منزلگه دوست

درون این صدف در ثمین است

شعر در مورد ثمین

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

ای دوست

این روزها

با هرکه دوست می شوم احساس می‌کنم

آنقدر دوست بوده‌ایم که دیگر

وقت خیانت است

شعر در مورد خیانت

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

برادر مثل هر پسری که نزدیک توست، نیست

برادر بهترین دوست است

ممکن است از تو بزرگ تر یا کوچک تر باشد

اما اهمیتی ندارد، او بهترین دوست توست

شعر در مورد برادر

 ای دوست، به خسرو برسان شربت دردی

کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست

شعر در مورد سگ

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

شعر از حافظ

شعر در مورد ثبات قدم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

چون من خیال رویت جانا به خواب بینم

کز خواب می‌نبیند چشمم به جز خیالی

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی

حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی

شعر در مورد هجرت

به حق نالم ز هجر دوست زارا

سحرگاهان چو بر گلبن هزارا

قضا، گر داد من نستاند از تو

ز سوز دل بسوزانم قضا را

چو عارض برفروزی می‌بسوزد

چو من پروانه بر گردت هزارا

نگنجم در لحد، گر زان که لختی

نشینی بر مزارم سوکوارا

جهان این است و چونین بود تا بود

و همچونین بود اینند بارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد

دهد دیهیم و تاج و گوشوارا

توشان زیر زمین فرسوده کردی

زمین داده مر ایشان را زغارا

از آن جان تو لختی خون فسرده

سپرده زیر پای اندر سپارا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

دلا، تا کی همی جویی منی را؟

چه داری دوست هرزه دشمنی را؟

چرا جویی وفا از بی وفایی؟

چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟

ایا سوسن بناگوشی ، که داری

به رشک خویشتن هر سوسنی را

یکی زین برزن نا راه برشو

که بر آتش نشانی برزنی را

دل من ارزنی، عشق تو کوهی

چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟

ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا

مکش در عشق خیره چون منی را

بیا، اینک نگه کن رودکی را

اگر بی جان روان خواهی تنی را

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

مرا همینگونه که هستم دوست داشته باش…

نمیتوانی؟؟

من میروم

تو هم برو مجسمه ساز شو

شعر در مورد بی اعتمادی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین

با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا

باشد گه وصال ببینند روی دوست

تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا

تا اندران میانه، که بینند روی او

تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین

با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا

باشد گه وصال ببینند روی دوست

تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا

تا اندران میانه، که بینند روی او

تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد دوست از بابا طاهر

دیم آلاله‌ای در دامن خار

واتم آلالیا کی چینمت بار

بگفتا باغبان معذور میدار

درخت دوستی دیر آورد بار

ز عشقت آتشی در بوته دیرم

در آن آتش دل و جان سوته دیرم

سگت ار پا نهد بر چشمم ای دوست

بمژگان خاک راهش رو ته دیرم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

دلم از دست تو دایم غمینه

ببالین خشتی و بستر زمینه

همین جرمم که مو ته دوست دیرم

که هر کت دوست دیره حالش اینه

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد دوست از فریدون مشیری

دل من دیر زمانی ست که می پندارد

«دوستی» نیز گلی ست

مثل نیلوفر و ناز،

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می‌دارد

جان این ساقه نازک را

دانسته

بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن، هر رفتار،

دانه‌هایی ست که می‌افشانیم

برگ و باری ست که می‌رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است

گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی‌نیازت سازد، از همه چیز و همه کس

زندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز

دانه‌ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می‌باید کرد

رنج می‌باید برد

دوست می‌باید داشت

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل‌هامان را

مالامال از یاری، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:

شادی روح تو

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه، عطر افشان

گلباران باد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست

وقت گذشته را نتوانی خرید باز

مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین

تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست

زان راه باز گرد که از رهروان تهی است

زان آدمی بترس که با دیو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری

عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است

برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ

زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:

تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری

پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست

آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است

فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت

گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست

مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن

کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است

تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت

نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب

کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

زنگارهاست در دل آلودگان دهر

هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست

ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است

ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست

گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق

بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست

جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای

در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست

ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای

آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست

اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری

آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست

زان گنج شایگان که بکنج قناعت است

مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست

دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش

کار تو همچو غله و ایام آسیاست

سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است

تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست

همنیروی چنار نگشته است شاخکی

کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست

گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش

تلخی بیاد آر که خاصیت دواست

در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای

در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست

چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است

چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست

گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب

ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست

در آسمان علم، عمل برترین پراست

در کشور وجود، هنر بهترین غناست

میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است

میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست

در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست

در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست

قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی

در خاکدان پست جهان برترین بناست

عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است

خرم کسیکه درده امید روستاست

بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست

در حیرتم که نام تو بازارگان چراست

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار

تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست

شعر از پروین اعتصامی

شعر در مورد ثروت

هی رفیق

بدون چتر کنارم قدم نزن، خیس دلتنگی هایم میشوی

دنیای من ابری تر از آن است که فکرش را میکنی

متن زیبا برای دوست

من

از میان واژه‌های زلال

« دوستی » را برگزیده‌ام،

آن‌ جا که

برف‌ های تنهایی

آب می‌ شوند

در صدای تابستانی یک دوست…

دو چیز هیچ وقت از یاد آدما نمیره

دوستای خوب و روزهای خوب

یه چیز هم هیچ وقت از دل آدم نمیره

روزهای خوبی که با دوستای خوب گذشت

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

رفــــیــــق…

مـبـادا “گـرفـتـه” بـاشـی;

کــه شـهـری را بـه نـمـاز آیـــات وا مــیــدارم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنار ساحله …

اول یکی یکی جمع شون میکنی تو بغلت بعدش یکی یکی پرت شون میکنی تو آب ؛

اما بعضی وقتها یک سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچ وقت نمی تونی پرت شون کنی …

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

با تمـام مـداد رنگـی هـای دنـیا

بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی !

خـالی از هـر تشبیه و استعـاره و ایهـام …

تنهـا یکــ جملـه برایـت خـواهـم نوشت :

دوستت دارم بهترین دوست دنیا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

فراموش کردن رفیقان بی احترامی به قانون خاطره هاست

ارادت مرا هر روز در سر رسیدت تیک بزن . . .

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

پرسید دوست رو چون دوستش داری بهش نیاز داری

یا که چون بهش نیاز داری دوستش داری؟

گفتم چون دارمش بی نیازم…

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

سلامتی رفیقایی که روز قیامت فقط زمین از دستشون شاکیه !

اونم به خاطر سنگینیه مرامشون . . .

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود

و در میان دل اقامت دارد

شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید و چگونه آغاز می شود

اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه موهبتی خاص می بخشد

و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است!

دوست مانند ستاره ای است

که چشمک می زند و می درخشد

یا شبیه اقیانوسی

که به آرامی جریان دارد

.

دوست مانند طلایی است

که تو باید آن را

همچون گنجینه ای نگه داری

و تا ابد و برای همیشه مراقبش باشی

.

دنیا خوشست

و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق

بر همه چیزی مقدمست

.

تنفس شروع زندگی ست

عشق

قسمتی از زندگی ست

اما دوست خوب قلب زندگی ست !

.

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

با دیده مرا خوش ست چون دوست در اوست

از دیده دوست فرق کردن نه نکوست

یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا